گفتم:از کدام قبيله هستی ؟
گفت:« وَلاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ » از چيزی دنباله روی مکن که از آن نا آگاهی.
گفتم: ببخشيد ! اشتباه کردم.
گفت:« لاَ تَثْرَيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللّهُ لَكُمْ » امروز هيچگونه سرزنش وتوبيخی نسبت به شما در ميان نيست،خداوند شما را می بخشايد.
گفتم:اگر ميل داری بر شترم سوار شو تا به قافله ات برسی.
گفت:« وَمَا تَفْعَلُواْ مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ اللّهُ» وآن عمل نيکی را که انجام می دهيد خداوند آنرا می داند.
عبد الله بن مبارک می گويد: شترم را خواباندم تا سوار شود.
گفت:« قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ» به مونان بگو نگاهايشان را پايين بياندازند.
عبدد الله بن مبارک می گويد:من نيز نگاهم را پايين انداختم وبه او گفتم: سوار شو،اما هنگامی که می خواست سوار شود شتر رام کرد ولباسش پاره شد بلا فاصله گفت: « وَمَا أَصَابَكُم مِّن مُّصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ » آنچه از مصائب وبلا يا به شما می رسد ،به خاطر کارهايی است که خود کرده ايد.
گفتم:اندکی صبر کن تا پاهای شتر را ببندم .
گفت:« فَفَهَّمْنَاهَا سُلَيْمَانَ » راه حل مسأله را به سليمان فهمانيدم.
هنگاميکه بر شتر سوار شد گفت:« سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ وَإِنَّا إِلَى رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ » پاک ومنزه است خدايی که اينها را به فرمان ما در آورد ،وگرنه ما بر( رام کرد ونگهدار ) آنها توانيی نداشتيم وما به سوی پروردگار مان می گرديم.
ابن مبارک می گويد: مهار شتر را گرفته ودوان دوان به راه افتادم وجهت تحريک وسرعت شتر داد وفرياد سر می دادم.
گفت: « وَاقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَاغْضُضْ مِن صَوْتِكَ» ودر راه رفتنت اعتدال را رعايت کن و ( در سخن گفتن ) از صدای خود بکاه.
ـ سرعتمرا کاسته واهسته به راه ادامه دادم ودر مسير راه اشعاری را با خود زمزمه می کردم.
گفت:« فَاقْرَؤُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ » پس آن مقدار قرآن را بخوانيد که برايتان ميسر است.
ـ پس از اينکه اندکی رفتيم ،پرسيدم :آيا شوهر داريد ؟
گفت:« يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَسْأَلُواْ عَنْ أَشْيَاء إِن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ » ای مؤمنان ! مسائلی سؤال نکنيد ( که به شما مربوط نيستند وچندان سودی برايتان ندارند ) واگر فاش گردند وآشکار شوند شما را نا راحت ود حال کنند .
ـ از اين پس ساکت شدم وتا به قافله نرسيديم ،سخنی نگفتم ،هنگامی که با کاروان روبرو شديم خطاب به او گفتم چه کسی از بستگان همراه کاروان است .
گفت:« الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا » دارائی وفرزندان ،زينت زندگی دنيايند.
ـ فهميدم که فرزندانش در اين کاروان حضور دارند .
پرسيدم:کارشان در قافله چيست ؟
گفت:« وَعَلامَاتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ
نظرات شما عزیزان: